از نردبان چوبی که بالا میروی، اتاق زیرشیروانی دری از شرق دارد و چند پنجره به جنوب. روی صندلیِ چوبی غبارگرفته، از همان دری که وارد شدی، به تماشا مینشینی. نسیمی ملایم مینوازدت، اما هوا زلال نیست. در هوای زلال، دماوند هم پیداست.دستهای پرستو به گندمزارِ پشت دیوارک گلی، میان سبزخوشههایی در دریایی طلاییرنگ و مواج، فرود میآیند و اوج میگیرند. آواز گنجشکها و تکخوانی بلبل بر باد مینشیند و میان خوشهها میپیچد.
فراسویِ گندمزار، اتومبیلها، بهسان اسباببازیهایی، به رفتوآمدند. آنسوتر آتشی به پاشده و میان دود، بر دیوار آسمانخراشی، کلمۀ خطر را تشخیص میدهی و به فکر فرو میروی، که چشمهایت رد دو نفر را میگیرند. آنقدر دورند که فقط انسان بودنشان را تشخیص میدهی. تشخیص ویژگیهاشان، به دشواریِ یافتن گردوهای سبز و کوچک است، میانِ برگهای متراکم، اگر به پایین نگاه کنی.
به پایین نگاه میکنی. شکوفههای شیپوریِ انار، ترشمزگیِ لرزانی در وجودت میانگیزانند. پنج درخت انار، آنقدر بههمتنیدهاند که از بالا نه تنهشان پیداست و نه شاخهها. انبوهی از برگ و شکوفه پیداست و هنگامِ تماشای بیقراریِ آنجاییِ گنجشکها، یکآن، شانهبهسری مانند برق، میگذرد و آنسوترکِ استخر خالی، در سیاهیِ میان برگها، گم میشود و نگاهت را میبرد پیِ جنبشِ سفیدِ حشراتِ تاریکی مطلقِ چنارستان.
از آن تاریکخانه که فارغ میشوی، در پهنۀ خالیِ باغ، علفهایی که هیچوقت دوست نداشتی هرزشان بنامی، خشکیدهاند و برخی هنوز سبزیِ رنگپریدهای به رخ دارند. میپنداری که پای آن علفهای گندمگون، مورچههایی غولپیکر به برچیدن دانهها سرگرمند.
از صندلیِ مقابل در، برمیخیزی و روی صندلی فرسودۀ کنار پنجره مینشینی. ازاینجا نگاهت بر بالاترین شاخههای بید مجنون سوار میشود و برای اولین بار، زخمجای دارکوب را بر شانهٔ درخت تماشا میکنی که پیشتر فقط میشنیدی.
کلاغی از راه میرسد و بر آن نرمشاخۀ خشکیده مینشیند و باز برای اولین بار میبینی که این پرندۀ نامحبوب، هنگام قارقار چه پیچوتابی به بدنش میدهد.
نگاهت را از باغ همسایه و کهنچنارهای کوچه و کلاهِ قرمز شیروانیها میگذرانی و به غرب آسمان میتابانی که برخلاف شرق، تاریک است که برقی مانند شمشیر، آسمان را یک آن روشن میکند. نگاهت روانۀ سقف آسمان میشود. باد، شدت گرفته. دستهای دیگر از پرستوها، در غایت رهایی، مجلس رقصی در پهنهای بالاتر از آسمان به پا کردهاند.